rainy girls |
واحه ای در لحظه به سراغ من اگر میآیید،
به سر تپه معراج شقایق رفتند. پشت هیچستان، چتر خواهش باز است: آدم اینجا تنهاست ---------------------------------------------------------------------------------------- لبها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد. پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده. انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند. به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند. بی اشک ، چشمان تو نا تمام است، و نمناکی جنگل نارساست. گره تاریکی می گشاید. دروازه ابدیت باز است. آفتابی شویم. در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد. جنگل از تپش می افتد. جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود. جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود. بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست. بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم هسته این بار سیاه. اندوه مرا بچین ، که رسیده است. دیری است، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است. مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام. به سرچشمه "ناب" هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم. فرسوده راهم ، چادری کو میان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟ و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است. و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من است. صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند. ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت. و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم. دوست من ، هستی ترس انگیز است. به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم. بروی ، که تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است. غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم. بدر آ، بی خدایی مرا بیاکن، محراب بی آغازم شو. نزدیک آی، تا من سراسر ((من)) شوم. سهراب سپهری
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم
زیر نور تند آفتاب
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کند
جویبار گیسوان خیس من
روی سینه اش روان شده
بوی بومی تنش
در تنم وزان شده
خسته دل نگاه می کند
آسمان به روی صورتش خمیده است
دست او میان ماسه های داغ
با شکسته دانه هایی از صدف
یک خط سپید بی نشان کشیده است
دوست دارمش...
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
دوست دارمش...
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
کاش با همین سکوت و با همین صفا
در میان بازوان من
خاک می شدی
با همین سکوت و با همین صفا...
در میان بازوان من
زیر سایبان گیسوان من
لحظه ای که می مکد لبان تو
سرزمین تشنه ی تن جوان من
چون لطیف بارشی
یا مه نوازشی
کاش خاک می شدی...
کاش خاک می شدی...
تا دگر تنی
در هجوم روزهای دور
از تن تو رنگ و بو نمی گرفت
با تن تو خو نمی گرفت
تا دگر زنی
در نشیب سینه ات نمی غنود
سوی خانه ات نمی غنود
نغمه ی دل تو را نمی شنود
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
مثل موج ها تو از کنار من
دور می شوی...
باز دور می شوی...
روی خط سربی افق
یک شیار نور میشوی
با چه می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام بوسه با کدام لب؟
در کدام لحظه در کدام شب؟
مثل من که نیست می شوم...
مثل روزها...
مثل فصل ها...
مثل آشیانه ها...
مثل برف روی بام خانه ها...
او هم عاقبت
در میان سایه ها غبار می شود
مثل عکس کهنه ای
تار تار تار می شود
با کدام بال می توان
از زوال روزها و سوزها گریخت!
با کدام اشک می توان
پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟...
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم
زیر نور تند آفتاب...
فروغ فرخ زاد بهم بگو چه حســـــــــــــی داری؟
نظرات شما عزیزان:
be nazare man ke hese shaeriton bikhod gol karde!
پاسخ:ما کلا حس شاعریمون همیشه اپه |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |